رمان کلت طلایی فصل 4
فصل 4 - جدی می گی؟ - شوخیم چیه...پسر فرید رو کشتن. - یعنی...یعنی کار کیه؟ - نمی دونم...والا.خاله وضعش خیلی خرابه.یه سکته رو رد کرده. - الان کدوم بیمارستانی؟ - .... - من می رم خونه یه سر به یگانه بزنم بعدش میام اونجا. - اوکی منتظرم. گوشی رو پرت کردم روی داشبرد و بیشتر گاز دادم. - یگانه...یگانه کجایی؟ - یگانه...خانومی. - چرا جواب نمی ده؟ یگانــه... یگانه تو خونه نبود.آخه این وقت شب کجا می تونست باشه.رفتم تو اتاق خواب.کمد رو به هم ریخته دیدم.با نگرانی توش رو گشتم.اسلحه یگانه نبود. - یعنی چی؟ چشمم به میز توالت افتاد.یه برگه سفید تا شده روش بود.رفتم و برداشتمش و خوندمش.خوندنم که تموم شد نفسم گرفت. -یگانه...یگانه تو چکار کردی؟ لگدی به دیوار زدم که دردش توی پام پیچید.همون پایی که یگانه بهش تیر زده بود.بازم یگانه. داد زدم- تو نمی تونی با اونا دربیفتی ابله. صدایی تو سرم گفت- یگانه از خودشونه. - از خودشون بود... صدای تو سرم جوابمو داد- بالاخره اونم یه قاتله.دیدی که.یاشار رو اون کشته.قتل فرید رو هم که اعتراف کرد حتما قتل کیوانم کار خودشه. صدام درنیومد که بگم- انتقام گرفت. - انتقام؟ از گناهش کم نمی کنه.تو عاشقش شدی که شدی.احمق که نیستی.اون حالا حافظه اش برگشته.باید پیداش کنی و دستگیرش کنی و تحویل مراجع قانونی بدیش. - اعدامش می کنن. - به درک...تو مگه قسم نخوردی با ظلم و فساد بجنگی. بیحال از جام بلند شدم- باشه...باشه تو بردی.پیداش می کنم و دستگیرش می کنم. **** یگانه جعبه کلت رو تو دستش گرفته بود و توی خیابون راه می رفت.موهاش از زیر شال بیرون زده بودن و باد شدید داشت شال رو با خودش می برد ولی یگانه هیچ اهمیتی بهش نمی داد. - خانم موهاتو بکن تو. یگانه برگشت و به مخاطبش نگاه کرد.عاقله مردی بود که داشت از ماشینش پیاده می شد.یگانه حوصله دردسر نداشت برای همین شالش رو محکم کرد و راه افتاد.لب های قلوه ایش رو زیر دندوناش فشار می داد.طعمه بعدیش منتظر بود.منتظر بود تا طعم کلت طلایی رو بچشه.مطمئنا اون از کشته شدن کیوان و فرید خبر داشت. یگانه سرشو کج کرد- دارم میام مستانه مهاجری.منتظرم باش. یگانه پشت درختی ایستاد.دو ساعتی بود که اونجا منتظر بود.در با شدت باز شد و مردی تقریبا به بیرون پرت شد.دو مرد درشت هیکل اون رو پر کرده بودن. - محافظ های مستانه.هیچ وقت بدون اونا جایی نمی ره. هیکل زنی توی چهارچوپ نمایان شد.چیزی به مرد گفت و به داخل خونه رفت.یگانه مجبور بود از سد اون محافظ ها رد بشه.مستانه، یگانه رو نمی شناخت.محافظ هاش هم همینطور.بازی به نفع یگانه بود.یگانه فقط فرصتی برای نفوذ به اون خونه می خواست.مستانه رو فقط در حال خواب می شد کشت. - خانم شما اینجا کاری دارین؟ یگانه برگشت.مردی جوان با تعجب و کنجکاوی نگاهش می کرد. - خیر... - آخه الان نیم ساعته پشت شما ایستادم ولی شما تکون نخوردین. - جای شما رو تنگ کردم؟ - خیر اما... - خب پس می تونین رد بشین. - اینجا چکار دارین؟ - فکر نکنم به شما مربوط باشه آقا. - من اینجا زندگی می کنم. - خب که چی؟ - الان متوجه می شین. مرد سرش رو پایین انداخت تا به گوشیش نگاه کنه- شما مشکوکین.باید به پلیس زنگ بزنم. سرش رو که بالا برد اثری از یگانه نبود. - کجا رفت؟ **** - سلام... مرد سرشو آورد بالا- یگانه؟ - آره منم. - تو که...؟ - تو هم فکر می کردی من مردم؟ - هر کسی که تو رو می شناخت فکر می کرد مردی. - حالا که زنده ام.چند تا گلوله می خوام.برای کلت طلایی. - صبر کن برم از انبار بیارم.گلوله های اون کلت خیلی نابن. رفتم دنبالش.مردک فکر می کرد من بهش اعتماد دارم.من به هیچ کس اعتماد ندارم.دیدم دستش رفت سمت گوشی تلفن.کلت رو به سرعت گرفتم سمتش.چشماش گشاد شد. - یگانه... - من هنوز قصد لو رفتن ندارم کامران. - یگانه من نمی خواستم لوت بدم. - منم باور کردم...حتما.راه بیفت برو اون گلوله هامو بیار. دیدم که سرجاش وایستاده داد زدم- یالا راه بیفت. یه جعبه بهم داد و گفت- بیا اینم گلوله هایی که می خواستی. لبخندی تمسخرآمیز زدم- دستت درد نکنه. کلت رو بردم سمت صورتش. - چی کار داری می کنی یگانه؟ - خودت می دونی تو قتل یاشار سهیم بودی. - من... - چیه؟ من چی؟ تو مگه جای یاشار رو به اون فرید نامرد لو ندادی؟ - من... با بی نفاوتی به چشماش نگاه کردم- دیگه نمی خوام صداتو بشنوم. ماشه رو فشار دادم. **** - پیتزاتونو آوردم. در کامل باز شد- ما پیتزا نخواستیم. کلت رو گرفت سمت مرد و مرد روی زمین افتاد.یگانه لگدی به در زد.اون یکی بادیگارد دوید سمت یگانه و اونم با یه گلوله توی سرش مثل همکارش به زمین افتاد. - چه راحت بود. صدای خشمگین زنی توجه ش رو جلب کرد.مستانه اسلحه رو به سمتش نشونه رفته بود. - نه همچینم راحت نیست.من هنوز هستم. یگانه با بی تفاوتی به دیوار تکیه داد - می دونم. - تو کی هستی؟ - یگانه رنجبران...منو می شناسی؟ مستانه کمی فکر کرد- آهان آره.وقتی داشتی برادرت رو می کشتی اونجا بودم. یگانه دندان غروچه ای کرد- کثافت هرزه... - چیزی گفتی؟ - فحشی که لیاقتش رو داری بهت دادم زنک هرزه. - نه که تو قدیسی. - از تو بهترم که سگ دربون مسعود مظفری. - تو هم بودی...نبودی؟ - آدما حماقت هایی می کنن...مهم اینه که خودتو از لجن بکشی بیرون. - الان تو خودتو از لجن کشیدی بیرون؟ - نه هنوز.تو نیمه راهم.با کشتن شما... - کشتن ما؟ما بیشماریم.ما نمی میریم.حداقل به دست سگ مثل تو نمی میریم. - تو می دونی مسعود کجاست؟ - من از همه به مسعود نزدیکترم برای چی ندونم. - کجاست؟ - تو خونه ش.داره به ریش تو و امثال تو می خنده و معامله های گنده می کنه. - خونه ش کجاست... - به تو چه؟ - چون می خوام بکشمش. - فعلا که اسلحه من به صورت تو نشونه رفته. - خب پس گفتن اینکه خونه مسعود کجاست هیچ مشکلی نداره. - شاید...یه ویلای خیلی قشنگ تو کرج.می دونی چی از همه ویلاها متمایزش می کنه؟ - چی؟ - یه ققنوس طلایی توی حیاطشه.بی اختیار توجه آدمو جلب می کنه.اما مشکل اینه که تو هیچوقت به اونجا نمی رسی.آخرین جایی که می بینی همینجاست. - تو هنوز مهارت منو ندیدی. - تو هم همینطور. - می خوای امتحان کنیم. - عالیه فقط می خوای جسدت رو چکار کنم؟ - تو می خوای من چکارت کنم؟ بسوزونمت خوبه؟ - مگه به خواب ببینی. - تو یه مشکل داری... - چی؟ - خیلی آدم خودبینی هستی و اینکه نمی دونی من چندوقته رو دور شانسم. مستانه حتی فرصت نکرد پلک بزند.چشماش وقتی روی زمین می افتاد پر از تعجب بود.یگانه بالای سر قربانی اش رفت. - جهنم خوش بگذره. خواب و بیدار بودم که تلفنم زنگ زد.کورمال کورمال سعی کردم با چشمای بسته پیداش کنم.وقتی فهمیدم پرت شده رو زمین چشمامو باز کردم و آباژور رو روشن کردم.گوشی رو از روی زمین برداشتم. - بله؟ - جناب سرگرد؟ - بله بفرمایید. - یه قتل دیگه با کلت طلایی. از جام پریدم- ضارب رو دستگیر کردین؟ - خیر قربان. - آدرس رو بگو الان میام. ادرس رو که گرفتم آرتین رو هم بیدار کردم و به سرعت به محل جنایت رفتیم.وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و خواستیم بریم طرف ساختمونی که کلی پلیس دورش رو گرفته بودن. - ورود به اونجا ممنوعه. به مخاطبم نگاه کردم.یه مرد میانسال بود بدون لباس فرم ولی بیسیم و اسلحه دستش بود. من و آرتین نگاهی به هم کردیم و هم زمان کارت هامون رو نشونش دادیم.اونم نگاهی بهمون کرد و کارتش رو درآورد. - سرهنگ رازقی از اداره جنایی مافوق جدیدتون. احترام گذاشتیم. - قربان... سرهنگ نگاهی بهم کرد- شنیدم تو مسئول پرونده کلت طلایی هستی. - بله قربان. - خوب اینجا دقیقا سه نفر با گلوله اسلحه مشهورمون کشته شدن.و قاتل...تو قاتل رو می شناسی؟ نگاهی به آرتین کردم و تصمیمم رو گرفتم- قربان...بله می شناسمش. - خب؟ - می تونم گزارشش رو فردا بهتون بدم؟ - گزارش شفاهی می خوام نه کتبی.فردا راس ساعت یک بعد از ظهر بیا به این آدرسی که بهت می گم.نمی خوام تو محیط اداره باشه.بیا رستوران....الانم برو تو و وضعیت رو بررسی کن.فردا گزارش کامل می خوام ازت. *** - خب چی می خورین سرگردها؟ روی صندلی جابه جا شدم- ممنونم قربان...چیزی نمی خورم. آرتین هم تشکری کرد و چیزی نگفت. بعد از اینکه گارسون اومد و رفت شروع کردم. - خب...قربان.من ماه ها و ماه ها دنبال فردی به اسم مسعود مظفر بودم.یکی از روسای بزرگ باند مواد مخدر در کشور هست و البته نقشه قتل خیلی از افراد ما رو کشیده.بعد از کشته شدن سرگرد یاشار رنجبران که اون هم با من همکاری می کرد...خواهرش به نام یگانه گم شد که البته من هیچوقت ندیدمش.ما یاشار رو سوخته پیدا کردیم و از کارت شناساییش که کنارش بود شناختیمش.گلوله ای که بهش شلیک شده بود از یه اسلحه خاص بود.نظیر این گلوله و اسلحه رو من خیلی کم دیده بودم.بعد از کشته شدن یاشار چند نفر از افراد برجسته نیروی پلیس ترور شدن.در کنار این ترورها بعضا چند قتل داشتیم که مقتول خودش خلافکار بود که احتمال می رفت اونو برای این کشتن که از سر راه کنار بره.من پرونده افراد کشته شده پلیس رو بررسی کردم.همه اونها روی پرونده مسعود مظفر کار می کردن.آخرین قتل، قتل سرهنگ تهرانی و دخترش بود.یه نفر از ضارب فیلم گرفته بود.من حدس زدم با توجه به طرز حرکت کردن و استیلش اون به دختره و من دستش اون کلت طلایی رو دیدم.بعد از اون قتل دیگه خبری از ضارب نشد. آهی کشیدم- چند روز بعد...یه دختر به آپارتمان ما اسباب کشی کرد.دختری به اسم مرسده تهرانی.البته خوب نسبتی با سرهنگ تهرانی نداشت. آرتین که دید من ادامه نمی دم خودش رشته کلام رو به دست گرفت- مرسده کم کم وارد زندگی ما شد. مادرم خیلی بهش علاقه مند بود و البته همسرم.کم کم متوجه شدم افشین هم بهش علاقه مند شده. خوب البته این قضیه هیچ مشکلی نداشت...تا اینکه... سرهنگ- تا اینکه چی؟ - یه روز مادرم و همسرم و دخترم رفتن بیرون خرید.من اون موقع نبودم.اونا صبح رفتن و بعد از ظهر که من برگشتم خونه نیومده بودن.هر چقدر ما باهاشون تماس گرفتیم جواب ندادن.بعد...بعد ما از مرسده سراغشون رو گرفتیم اون گفت از صبح اونا رو ندیده.و اون یه دفعه اسلحه ش رو سمت ما گرفت.همون کلت طلایی معروف. - خب؟ - و گفت منو مرسده صدا نکنین.گفت اسمش یگانه ست. آرتین مکثی کرد و ادامه داد- اون به ما دست بند زد.به افشین شلیک کرد تا اطلاعاتش رو بدست بیاره. اما دقیقا موقعی که خواست ما رو بکشه نمی دونم چی شد که اسلحه ش رو پایین آورد و از اونجا فرار کرد.من دستمو باز کردم و افشین رو که تقریبا بیهوش شده بود بردمش تو ماشین.تو راه بیمارستان یهو یه خونه منفجر شد و یه دختر به عقب پرت شد.از ماشین پیاده شدم و رفتم طرفش.یگانه بود.بیهوش شده بود.هر دو رو بردم بیمارستان.یگانه رفته بود تو کما. نگاهی به سرهنگ کردم و بعد به آرتین- خوب...من بعد از اینکه خوب شدم رفتم خونه پدر یاشار.عکس یگانه رو دیدم.یگانه رنجبران همون صاحب کلت طلایی بود.همونی که گلوله ش تو بدن برادرش بود.ما...بعد از اینکه یگانه به هوش اومد متوجه شدیم که حافظه ش رو از دست داده. - و شما اونو تحویل مراجع قانونی ندادین؟ - اون...داشت آبروریزی می کرد تو بیمارستان و من مجبور شدم بهش دروغ بگم که من شوهرشم. - تو چی کار کردی؟ - قربان من مجبور شدم عقدش کنم...وگرنه بهمون اعتماد نمی کرد. - تو از کجا می دونی اون واقعا حافظه ش رو از دست داده بود؟ شاید ادا در میاورد. - نه قربان دکترش بهمون گفته بود که اون حافظه ش رو از دست می ده اما گفت دوباره بعد از چند وقت دوباره همه چی یادش میاد. - بقیه ش رو می شنوم. - خب...ما می خواستیم به محض اینکه اون حافظه ش برگشت ازش بازجویی کنیم اما اون به ما نگفت که همه چی یادش اومده.. - خب؟ - خب اون کسائی رو که تو قتل برادرش سهیم بودن رو داره می کشه. - تو مطمئنی؟ - بله الان چهار نفرشون رو کشته. - تو می دونی چه کسائی تو قتل سرگرد رنجبران سهیمن؟ - نه قربان. - پس از کجا...؟ نامه یگانه رو نشونش دادم.سری تکون داد- شاید الان نه...اما بعد از تمام این جریانات شما یه چند وقتی باید بازداشت بشین تا بفهمین نباید دقیقا عکس دستورات عمل کنین.ملتفت شدین؟ من و آرتین با هم جواب دادیم- بله قربان. **** - سلام... - سلام خانوم کاری دارین؟ - یه اتاق می خواستم. پسر پررو زل زد بهم- به یه خانوم تنها که اتاق نمی دیم. - کی گفته بنده تنهام؟ - والا... - کسی که پول داره که تنها نیست. بعد یه مشت پول رو پرت کردم جلوش- به نظرت هست؟ چشماش برق زد و دوباره بهم زل زد.یه لحظه با خودم فکر کردم شاید یقه ای چیزی بازه اما نه دیدم این یارو چشماش فیل.تر شکن داره. - ولی واسه ما مشکل داره. دوباره پول بیشتری بهش دادم- مشکلت حل شد؟ چند دقیقه بعد توی سوییت کوچیک ایستاده بودم و داشتم پالتومو درمیاوردم.کلت رو گذاشتم روی میز و نشستم جلوی تلویزیون.یه ذره کانال ها رو اینور و اونور کردم و چندتا فحش به سازنده فیلم های آبدوغ خیاری تلوزیون دادم و بعد خاموشش کردم.چشمامو بستم. - خوب...نفر بعدی. پوزخندی زدم- مرجانه...مرجانه سحابی. از جام بلند شدم- حالا دیگه با کمک اون کیوان بی شرف منو می کشونی تو باند؟ غریدم- فکر کردی همه مثل خودت نفهمن که وایستن و کثافت کاری های شما آشغالا رو تماشا کنن؟ بهت می فهمونم یه من ماست چقدر کره می ده.می فهمونم یه لجن کشیدن آدما آخرش به کجا می کشونتت.فکر کردی منو کشوندی تو باند و دیگه هیچی ... تموم شده؟ عصبی خندیدم- نه...بدجور تو اشتباهی...خیلی بد. چشمام رو به کلت طلایی دوختم- به حسابت می رسم.به همین زودی. کلت رو برداشتم و تمیزش کردم.کسی در زد.اسلحه م رو قایم کردم و در رو باز کردم. همون پسره بود- چیزی لازم ندارین؟ - خیر اگه داشتم صداتون می کنم. - خواستم برای ناهار صداتون کنم خانم. راستش تا نیم ساعت دیگه بیشتر سرویس نمی دیم... - الان میام. در رو محکم بستم و خندیدم- اینم بیکاره ها. **** از اداره که برگشتم رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.یهو احساس نیاز شدیدی به شنیدن آهنگ کردم.گوشیمو برداشتم و آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم.یعنی خوب بعد از آشنایی با یگانه این علاقه به این آهنگ پیش اومد که واقعا از ته دلم می خواستم که کاش هیچ وقت با یگانه آشنا نمی شدم.یگانه اونی نبود که... به تو از تو می نويسم به تو ای هميشه در ياد ای هميشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد وقتی که بن بست غربت سايه سار قفسم بود زير رگبار مصيبت بی کسی تنها کسم بود وقتی از آزار پاييز برگ و باغم گريه می کرد قاصد چشم تو آمد مژده ی روييدن آورد به تو نامه می نويسم ای عزيز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پيوست ای هميشگی ترين عشق در حضور حضرت تو ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو به تو نامه می نويسم نامه ای نوشته بر باد که به اسم تو رسيدم قلمم به گريه افتاد ای تو يارم روزگارم گفتنی ها با تو دارم ای تو يارم از گذشته يادگارم به تو نامه می نويسم ای عزيز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پيوست در گريز ناگزيرم گريه شد معنای لبخند ما گذشتيم و شکستيم پشت سر پلهای پيوند در عبور از مسلخ تن عشق ما از ما فنا بود بايد از هم می گذشتيم برتر از ما عشق ما بود ***** ناهارم رو که خوردم به سوییتم برگشتم.از اونجایی که آهنگ همیشه نقش لالایی برام داشته اهنگی گذاشتم. مثل یک رنگین کمون هفت رنگ سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ ای صمیمی ، ای قدیمی ، هم قطار بر دل شب ، شبنم عشقی بکار شهر شب با مردم چشمک زنش غصهها را ریخته توی دامنش ازدحام کوچههای بی کسی پرشده ازیک بغل دلواپسی این منم دلواپس بود و نبود از غم ای کاش ها چشمم کبود تا به کی از آرزوها مون جدا با تو هستم ، با تو هستم ای خدا بقچهی عشقم همیشه باز باز جانمازم تشنهی راز و نیاز هم زبونی ها اگر شیرینتره همدلی از همزبونی بهتره اشک هام تمام صورتم رو پر کرده بود.غمی که توی این آهنگ بود تمام وجودم رو زیر و رو می کرد.به دلم که نمی تونستم دروغ بگم.عاشق افشین شده بودم. **** از اداره که برگشتم رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.یهو احساس نیاز شدیدی به شنیدن آهنگ کردم.گوشیمو برداشتم و آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم.یعنی خوب بعد از آشنایی با یگانه این علاقه به این آهنگ پیش اومد که واقعا از ته دلم می خواستم که کاش هیچ وقت با یگانه آشنا نمی شدم.یگانه اونی نبود که... به تو از تو می نويسم به تو ای هميشه در ياد ای هميشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد وقتی که بن بست غربت سايه سار قفسم بود زير رگبار مصيبت بی کسی تنها کسم بود وقتی از آزار پاييز برگ و باغم گريه می کرد قاصد چشم تو آمد مژده ی روييدن آورد به تو نامه می نويسم ای عزيز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پيوست ای هميشگی ترين عشق در حضور حضرت تو ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو به تو نامه می نويسم نامه ای نوشته بر باد که به اسم تو رسيدم قلمم به گريه افتاد ای تو يارم روزگارم گفتنی ها با تو دارم ای تو يارم از گذشته يادگارم به تو نامه می نويسم ای عزيز رفته از دست ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پيوست در گريز ناگزيرم گريه شد معنای لبخند ما گذشتيم و شکستيم پشت سر پلهای پيوند در عبور از مسلخ تن عشق ما از ما فنا بود بايد از هم می گذشتيم برتر از ما عشق ما بود ***** ناهارم رو که خوردم به سوییتم برگشتم.از اونجایی که آهنگ همیشه نقش لالایی برام داشته اهنگی گذاشتم. مثل یک رنگین کمون هفت رنگ سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ ای صمیمی ، ای قدیمی ، هم قطار بر دل شب ، شبنم عشقی بکار شهر شب با مردم چشمک زنش غصهها را ریخته توی دامنش ازدحام کوچههای بی کسی پرشده ازیک بغل دلواپسی این منم دلواپس بود و نبود از غم ای کاش ها چشمم کبود تا به کی از آرزوها مون جدا با تو هستم ، با تو هستم ای خدا بقچهی عشقم همیشه باز باز جانمازم تشنهی راز و نیاز هم زبونی ها اگر شیرینتره همدلی از همزبونی بهتره اشک هام تمام صورتم رو پر کرده بود.غمی که توی این آهنگ بود تمام وجودم رو زیر و رو می کرد.به دلم که نمی تونستم دروغ بگم.عاشق افشین شده بودم. یگانه روی زمین افتاد.یاد تمامی اتفاق ها بیش از حد تحملش بود.مرجانه متوجه شد و فرار کرد.یگانه به حالت هیستریک گریه می کرد. - خانم حالتون خوبه؟ یگانه در حالیکه می لرزید بلند شد- بله...بله...من خوبم. - آخه الان یه ربعه که اینجا... یگانه به مرد نگاه کرد که حرفشو قطع کرده بود.مسیر نگاه مرد رو دنبال کرد.کلت طلایی روی زمین افتاده بود.یگانه تقریبا روی کلت پرید اما دست مرد یگانه رو محکم گرفت و یگانه نتونست کلت رو بگیره.مرد دستای یگانه رو محکم از پشت گرفته بود. - ولم کن... - تو کی هستی؟ این کلت مال کیه؟ - بهت می گم ولم کن. یگانه سردی دستبند رو روی دستاش حس کرد.خشکش زد امکان نداشت گیر پلیس افتاده باشه. مرد کلت رو برداشت و یگانه رو کشوند طرف خونه ش.یگانه تقلا می کرد- اصلا تو کی هستی؟ صدای سرد مرد تو گوش یگانه پیچید- سرگرد حامد مردانی هستم از اداره جنایی. - ولم کن...مگه من چکار کردم؟ حامد چیزی نگفت و بعد یگانه رو تقریبا پرت کرد توی خونه ش. - از شانس بدت....من همکار افشین رضایی هستم و اون هم تمام اطلاعات تو رو به سازمان داده خانم یگانه رنجبران. یگانه سعی کرد از دست حامد فرار کنه اما حامد نشوندش رو مبل. - پس چرا به پلیس زنگ نمی زنی؟ - من پلیسم خودم. - که منو ببرن. - باهات یه ذره کار دارم. یگانه خودشو توی مبل جمع کرد- چه کاری؟ - مسعود مظفر کجاست؟ - نمی دونم. حامد کمی به جلو خم شد- تو رو نمی برم اداره چون امکان بازجویی درست و حسابی ندارم...می فهمی که. یگانه غرید- من نمی دونم اون آشغال کجاست. سیلی حامد برق رو از سرش پروند.یگانه داد زد- وحشی... - ببین دختر اینجا کسی نیست که به دادت برسه...بهتره اعتراف کنی. - زبون آدم سرت... بقیه حرفش رو نتونست بزنه...مشت حامد توی شکمش نشسته بود.نفس یگانه بند اومد.نباید اجازه می داد که حامد هرکاری دلش می خواد بکنه. یگانه به سختی گفت- من...من دنبال.... مسعود می... گردم چون... می خوام بکشمش.ولی فعلا... نمی دونم کجاست... - چرا فکر می کنی دروغات رو باور می کنم؟ - دروغ نمی...گم. - خب...چطور وارد این باند شدی؟ - وارد باندم کردن. - کی؟ - مرجانه سحابی و کیوان عزیزی. - چرا از باند بیرون نیومدی؟ - نمی شد. - چرا؟ - اونا...منو شکنجه می دادن. - نمی خوای که منکر کشتن برادرت بشی؟ - نه... - چرا کشتیش؟ - برای باند خطرناک بود. - اون برادرت بود. - من خیلی وقت بود که انسانیتمو از دست داده بودم....یه خواهش دارم. - چی؟ - زنگ بزن افشین. - چرا؟ - باهاش کار دارم. حامد از جاش بلند شد و وقتی پشت به یگانه کرد یگانه از فرصت استفاده کرد و چنان با شدت حامد رو هل داد که حامد به میز شیشه ای خورد و چند لحظه بعد تمام سالن پر از شیشه شده بود.یگانه با یه حرکت ساده دستاش رو به جلو آورد و بعد کلید دستبند رو پیدا کرد و دستاش رو باز کرد.حامد بیهوش شده بود.کمی حامد رو اینور و اونور کرد تا ببینه زخم عمیقی برنداشته باشه.تلفنش رو برداشت و شماره گرفت. صدای آرامش بخش مردی توی گوشش پیچید- سلام حامد جان. - افشین... افشین مکث کرد-...یگانه؟ - افشین بیا به خونه حامد...بیهوش شده اما حالش خوبه. - یگانه با حامد چکار داشتی؟ - من به اون کاری نداشتم...برای یه چیز دیگه اینجا اومده بودم که اون دستگیرم کرد. - یگانه...بلایی که... - ای بابا می گم حالش خوبه.من باید برم. - داری چی کار می کنی دختر؟ - کاری که از اول باید می کردم.خداحافظ... یگانه گوشی رو پرت کرد.کلت رو برداشت و از خونه زد بیرون. **** کلت رو پشت شلوارم محکم کردم.از اون کوچه اومدم بیرون و وارد خیابون شدم. - یگانه... به سرعت برگشتم.افشین بود.داشت میومد جلو- افشین نیا جلو... - یگانه چکار داری می کنی؟ - دارم انتقام می گیرم. - از کی؟ برای چی؟ - از خودم و اونایی که باعث مرگ برادرم و مادرم شدن.از کسایی که منو دیوونه کردن.تو از هیچی خبر نداری. - بگو تا خبردار بشم. - نمی خوام دستگیر بشم افشین. - من نیومدم اینجا تا تورو دستگیر کنم. - پس حامد چی؟ - یه گشت الان تو خونه شه و داره می برتش بیمارستان. - من کاریش نکردم. - باور می کنم یگانه.بیا و به من بگو داری چکار می کنی... دستش رو به طرفم دراز کرده بود. - خواهش می کنم. دستمو رو به طرفش دراز کردم.منو تو آغوشش کشید.خیلی به این آغوش گرم و مردونه نیاز داشتم.سوار ماشینش شدیم. - کجا می ریم؟ - می ریم یه جایی که خیلی قشنگه...من خیلی دوستش دارم.یه جا تو کوه که تهران زیر پاته. کمی تو سکوت رانندگی کرد. - یگانه...نمی گی؟ - چی رو؟ - اونجا چکار می کردی؟ - داستان داره...داستان یه عمر زندگی منه.بی انصافی می شه اگه تند تند بگمش.بذار برسیم. کنار یه ایست بازرسی نگه داشت.دستم رفت سمت کلتم.متوجه شد. - یگانه چیزی نیست...فقط برای ورود به اونجاست. دستمو مشت کردم و سر جام جا به جا شدم. ماموری نزدیک شد- نمیشه برین تو. افشین متعجب بهش نگاهی کرد-چرا؟ - اونجا خانواده هستن. - خب ما هم خانواده ایم. - کارت شناسایی... افشین دست تو جیبش کرد.مامور تا کارتشو دید احترام گذاشت- ببخشید قربان. افشین سری تکون داد- آزاد...میشه بریم؟ - بله قربان. از اونجا که رد شدیم دیدم افشین داره می خنده. - چرا می خندی؟ - تجربه نکردی اینو...خیلی حال می ده وقتی از قدرتت می تونی استفاده کنی. با آه گفتم- چرا تجربه کردم. - چی؟ - قدرت من تو کلت طلاییه...بارها و بارها تجربه ش کردم. افشین پارک کرد- بریم بیرون یا همین جا بشینیم؟ - بیرون. - هوا سرده ها. - مهم نیست. روی یه نیمکت نشستیم و به تهران توی شب نگاه کردیم. چند دقیقه بعد سکوتو شکستم- من دختر سردار رنجبران هستم.گرچه الان از اون سردار جز یه پیرمرد شکسته نمونده.وقتی یه سالم بوده...من و یاشار و مامانم رو می دزدن.مامانم رو جلوی چشمای یاشار می کشن.اینا رو از مرجان شنیدم.کسی که امشب دنبالش بودم. افشین دستامو گرفت.بهش نگاه کردم- من تا شش سالگی بدون مادر،بزرگ شدم.روابطم با پدرم خوب نبود.همیشه حس اضافی بودن داشتم.اون خونه رو هیچوقت خونه خودم ندونستم.الان که فکر می کنم می بینم پدرم خیلی دوستم داشت.باهام مهربون بود.من و یاشار و یاسین از وجودش بودیم.اما منو از اونا بیشتر دوست داشت ولی هرچی بیشتر بهم محبت می کرد من بیشتر ازش فاصله می گرفتم.بابا منو تو هفت سالگی فرستاد تیراندازی باد بگیرم.یاشار مثل بابا شد یه پلیس.می خواست اونایی رو که مامانمو کشتن رو از بین ببره.یاسین مهندس شد.از بچگی عاشق ریاضی بود.منم ریاضی خوندم وارد دانشگاه شدم... کامپیوتر.یه روز...یادمه بیست سالم بود.وقتی داشتم از کلاس تیراندازی برمی گشتم یه ماشین جلوم ترمز کرد و یه مرد منو کشید تو ماشین.انقدر سریع منو کشید تو ماشین که فرصت نکردم جیغ بزنم. وقتی بیدار شدم بدون لباس توی یه اتاق کوچیک بودم.می دونی...من و یه نفر تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم.اسمش فرنود بود.توی اون اتاق یه مانیتور بود که تقریبا چسبیده به سقف گذاشته بودنش. یادآوری اون لحظات داشت دوباره دیوونه م می کرد.لرزیدم.افشین اینو به حساب سرما گذاشت و بغلم کرد.سرمو آروم گذاشتم رو سینه ش.از لرزش بدنم کم نمی شد.چند دقیقه بعد حس آرامش بهم دست داد.وجود آرومم می کرد. - چند ساعتی رو توی اون اتاق بودم.یه مرد یهو اومد تو اتاق. زدم زیر گریه- افشین ... نمی دونی چقدر من اون روز و روزای بعدش آرزوی مرگ کردم.نمی دونی چطور من روحم رو اونجا از دست دادم. صدای نفس های تند تند افشین باعث شد من بفهمم داره عذاب می کشه از شنیدن این موضوع. - وقتی اون مرد وحشی کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت.مانیتور روشن شد.فرنود رو دیدم.به یه صندلی بسته بودنش.افشین... به بدترین نحو شکنجه ش می کردن.سعی می کرد صداش درنیاد اما وقتی با یه فندک شروع کردن به سوزوندن بدنش فریادش بلند شد.خیلی سخته که شکنجه شدن کسی رو که دوستش داری ببینی و نتونی کاری براش بکنی.فقط خدا رو صدا می زد.وقتی این تراژدی تموم شد همه قوای من تحلیل رفته بود.منو همونجو لخت بردن جلوی فرنود.فرنود سرشو انداخت پایین.از بدنش هیچی نمونده بود.یه نفر یه اسلحه به من داد.گفت فرنود رو بزنم.من امتناع کردم.گفتم هیچوقت این کار رو نمی کنم.اما اونا شروع کردن به زدن من.فرنود ازم خواست بکشمش.من یه آشغال بودم که طاقت چندتا ضربه رو نداشتم.تفنگ رو گذاشتم رو سرش و ...فرنود واسه همیشه خاموش شد. کلت رو پشت شلوارم محکم کردم.از اون کوچه اومدم بیرون و وارد خیابون شدم. - یگانه... به سرعت برگشتم.افشین بود.داشت میومد جلو- افشین نیا جلو... - یگانه چکار داری می کنی؟ - دارم انتقام می گیرم. - از کی؟ برای چی؟ - از خودم و اونایی که باعث مرگ برادرم و مادرم شدن.از کسایی که منو دیوونه کردن.تو از هیچی خبر نداری. - بگو تا خبردار بشم. - نمی خوام دستگیر بشم افشین. - من نیومدم اینجا تا تورو دستگیر کنم. - پس حامد چی؟ - یه گشت الان تو خونه شه و داره می برتش بیمارستان. - من کاریش نکردم. - باور می کنم یگانه.بیا و به من بگو داری چکار می کنی... دستش رو به طرفم دراز کرده بود. - خواهش می کنم. دستمو رو به طرفش دراز کردم.منو تو آغوشش کشید.خیلی به این آغوش گرم و مردونه نیاز داشتم.سوار ماشینش شدیم. - کجا می ریم؟ - می ریم یه جایی که خیلی قشنگه...من خیلی دوستش دارم.یه جا تو کوه که تهران زیر پاته. کمی تو سکوت رانندگی کرد. - یگانه...نمی گی؟ - چی رو؟ - اونجا چکار می کردی؟ - داستان داره...داستان یه عمر زندگی منه.بی انصافی می شه اگه تند تند بگمش.بذار برسیم. کنار یه ایست بازرسی نگه داشت.دستم رفت سمت کلتم.متوجه شد. - یگانه چیزی نیست...فقط برای ورود به اونجاست. دستمو مشت کردم و سر جام جا به جا شدم. ماموری نزدیک شد- نمیشه برین تو. افشین متعجب بهش نگاهی کرد-چرا؟ - اونجا خانواده هستن. - خب ما هم خانواده ایم. - کارت شناسایی... افشین دست تو جیبش کرد.مامور تا کارتشو دید احترام گذاشت- ببخشید قربان. افشین سری تکون داد- آزاد...میشه بریم؟ - بله قربان. از اونجا که رد شدیم دیدم افشین داره می خنده. - چرا می خندی؟ - تجربه نکردی اینو...خیلی حال می ده وقتی از قدرتت می تونی استفاده کنی. با آه گفتم- چرا تجربه کردم. - چی؟ - قدرت من تو کلت طلاییه...بارها و بارها تجربه ش کردم. افشین پارک کرد- بریم بیرون یا همین جا بشینیم؟ - بیرون. - هوا سرده ها. - مهم نیست. روی یه نیمکت نشستیم و به تهران توی شب نگاه کردیم. چند دقیقه بعد سکوتو شکستم- من دختر سردار رنجبران هستم.گرچه الان از اون سردار جز یه پیرمرد شکسته نمونده.وقتی یه سالم بوده...من و یاشار و مامانم رو می دزدن.مامانم رو جلوی چشمای یاشار می کشن.اینا رو از مرجان شنیدم.کسی که امشب دنبالش بودم. افشین دستامو گرفت.بهش نگاه کردم- من تا شش سالگی بدون مادر،بزرگ شدم.روابطم با پدرم خوب نبود.همیشه حس اضافی بودن داشتم.اون خونه رو هیچوقت خونه خودم ندونستم.الان که فکر می کنم می بینم پدرم خیلی دوستم داشت.باهام مهربون بود.من و یاشار و یاسین از وجودش بودیم.اما منو از اونا بیشتر دوست داشت ولی هرچی بیشتر بهم محبت می کرد من بیشتر ازش فاصله می گرفتم.بابا منو تو هفت سالگی فرستاد تیراندازی باد بگیرم.یاشار مثل بابا شد یه پلیس.می خواست اونایی رو که مامانمو کشتن رو از بین ببره.یاسین مهندس شد.از بچگی عاشق ریاضی بود.منم ریاضی خوندم وارد دانشگاه شدم... کامپیوتر.یه روز...یادمه بیست سالم بود.وقتی داشتم از کلاس تیراندازی برمی گشتم یه ماشین جلوم ترمز کرد و یه مرد منو کشید تو ماشین.انقدر سریع منو کشید تو ماشین که فرصت نکردم جیغ بزنم. وقتی بیدار شدم بدون لباس توی یه اتاق کوچیک بودم.می دونی...من و یه نفر تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم.اسمش فرنود بود.توی اون اتاق یه مانیتور بود که تقریبا چسبیده به سقف گذاشته بودنش. یادآوری اون لحظات داشت دوباره دیوونه م می کرد.لرزیدم.افشین اینو به حساب سرما گذاشت و بغلم کرد.سرمو آروم گذاشتم رو سینه ش.از لرزش بدنم کم نمی شد.چند دقیقه بعد حس آرامش بهم دست داد.وجود آرومم می کرد. - چند ساعتی رو توی اون اتاق بودم.یه مرد یهو اومد تو اتاق. زدم زیر گریه- افشین ... نمی دونی چقدر من اون روز و روزای بعدش آرزوی مرگ کردم.نمی دونی چطور من روحم رو اونجا از دست دادم. صدای نفس های تند تند افشین باعث شد من بفهمم داره عذاب می کشه از شنیدن این موضوع. - وقتی اون مرد وحشی کارشو تموم کرد از اتاق بیرون رفت.مانیتور روشن شد.فرنود رو دیدم.به یه صندلی بسته بودنش.افشین... به بدترین نحو شکنجه ش می کردن.سعی می کرد صداش درنیاد اما وقتی با یه فندک شروع کردن به سوزوندن بدنش فریادش بلند شد.خیلی سخته که شکنجه شدن کسی رو که دوستش داری ببینی و نتونی کاری براش بکنی.فقط خدا رو صدا می زد.وقتی این تراژدی تموم شد همه قوای من تحلیل رفته بود.منو همونجو لخت بردن جلوی فرنود.فرنود سرشو انداخت پایین.از بدنش هیچی نمونده بود.یه نفر یه اسلحه به من داد.گفت فرنود رو بزنم.من امتناع کردم.گفتم هیچوقت این کار رو نمی کنم.اما اونا شروع کردن به زدن من.فرنود ازم خواست بکشمش.من یه آشغال بودم که طاقت چندتا ضربه رو نداشتم.تفنگ رو گذاشتم رو سرش و ...فرنود واسه همیشه خاموش شد. *


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: